تجربیات زندگی *من و دنیای پرستاری * سلااااااااام خاله.خوبیی؟ اووووووف که چقدر دوست دارم.از روزی که بدنیا اومدی انقدر سرمون شلوغه که اصن وقت نکردم بیام اینجا.همش جیش میزنی یا شیر میخوای :)) ولی خدارو شکر اصلا گریه نمیکنی. پرنیان جون.خوشگله خاله تو فردا 10 روزه میشی! روز اول که بیمارستان بودی 2روز بعد زردیت بالا رفت و 3 شب تو بیمارستان بستری بودی که انقدر مامانت خسته شده بود خودش رضایت دادو مرخصت کردیم. فردا هم قراره یه مهمونی کوچیک واست بگیریم عزیزدلم خاله جون دوس دارم زودتر بزرگ بشی و حرف بزنی.الان که اینطوری نگام میکنی و وقتی باهات حرف میزنم تا آخرش گوش میکنی دوست دارم بخورمت انقدر که نازی الان صدای گریتو بابات شنید بدو بدو اومد پیشت :) من دیگه برم.قول میدم خبرای مهمو حتما بهت بگم عشق کوچولوی من نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب آرشيو وبلاگ پيوندها
تبادل لینک
هوشمند نويسندگان |
|||||
|